هیچ کس تنهاییم را حس نکرد...

حرفهای دلم میگویم تا سخنی از دل بشنوم

هیچ کس تنهاییم را حس نکرد...

حرفهای دلم میگویم تا سخنی از دل بشنوم

عشق ؟؟؟

  • بگذارید کسانی را که دوستشان دارید بفهمند چقدر به آنان عشق میورزید.هرگز این حقیقت را از آنان مخفی نکنید.هرگز کلمات محبت آمیز خود را برای آینده ای دور «پس انداز»نکنید.هیچ گاه عشق .ورزیدن را به تعویق نیندازید و هرگز آنان را که دوستشان دارید ترک نکنید.

این جمله رو توی یکی از کتابها م خوندم.خندم گرفت از این همه فاصله ای که از این جمله داشتم.من از اون افرادی ام که هرگز نمیتونم عشقمو درست حسابی نشون بدم.یه جورایی انگار زیادی محکمم.اصلن بلد نیستم عشقمو حتا به زبون بیارم.البته این فقط در مورد پسرهاست.واسه خانواده ام عالیم هیچ کسی به پای من نمیرسه.اما واسه اون بنده خدایی که قراره عاشقش باشم انگار کم میارم.کمم میاد یه جمله دوستت دارمو حتا بهش بگم.همون پسری که گفتم بهم میگفت «گونی سیب زمینی»

خداییشم همین بود.کلی باهام کار کرد تا یکم نرم شدم .البته شاید اگه اون شخص عشق واقعیم بود اوضاع خیلی فرق میکرد.اما از شانس بد من هیچ وقت با عشق واقعیم نبودم تا خودمو امتحان کنم...

یه چیزی میخوام بگم که هیچ کس نمیدونه.بین خودمون باشه.باشه؟

من ۱ بار واقعن عاشق شدم خودم رفتم به طرفش خودم سعی کردم به دستش بیارم اما اون نخواست و نشد.بعد از سختیهایی که توی فراموش کردنش کشیدم به خودم قول دادم که دیگه من به طرف کسی نرم.اگه کسی منو خواست خب میاد جلو.یه نفر پیدا شد که خودش اومد من هم رفتم به طرفش اما معلوم نشد چی شد و کی همه چیز تموم شد اما زیاد واسم سخت نبود.حداقل این خوب بود.

حالا دیگه نمیدونم من باید اول عاشق باشم یا... . راستش دیگه از عاشق شدن میترسم.حوصله ی دردسر ندارم.واسه همین دیگه عاشق نیستم.شاید بی احساس بودنم از همینه.نمیدونم!

  • اگر خواهان آن هستید که عاشق باشید باید نخست عشق را درون خود جسته و یافته باشید.فقط در این هنگام است که عشق را در دیگری خواهید یافت.

اینم یکی دیگه از همون جمله هاست.میدونم میدونم همه جا در این باره شنیدم و خوندم .میدونم که عشق باید تو وجود خود آدم باشه اما خدایی با این تجربه های من با این سختیهای بعدش جراتی واسه عاشق شدن میمونه؟

یه چیزی هست که نمیتونم از فکرم بیرونش کنم.یه جور اعتقاد ناخودآگاه بهش دارم.این که:

من دخترم. اگه عاشق بشم و نشون بدمو اون مخالفت کنه واسه من بد میشه.داغون میشم.ضایع میشم .شاید با ابراز نکردن بهش نرسم اما حداقلش اینه که با گفتنش خرد نمیشم.واین که هیچکس نمیفهمه که توی دلم چه خبره.فکر کنم از عاشق شدن خجالت میکشم.

وای خیلی پراکنده حرف زدم.ببخشید اما خلاصه اینه که من راه عاشق شدن ابراز عشق و نشون دادن عشقو نمیدونم.واقعن نمیدونم.شما میتونین بهم یاد بدین؟

 

راستی من هنوزم شادم.خدارو شکر...

 

 

 

این همه تغییر

دوست دارم بخندم.دوست دارم شاد باشم .بچرخم.برقصم.خیلی شادم .هیچ چیز نمیتونه ناراحتم کنه.حتا تنهایی.این روزها حال خیلی بهتری دارم.بعد از سفر ۱روزه ام که کلی نگرانش بودم.نگران این که تنهام.اما دیدم میشه با همه بودو با هیچکس نبود.میشه شاد بودو کاری کرد که حتمن خوش بگذره .من راه ایجاد ارتباط و نمیدونستم. اما وقتی خودمو انداختم وسط معرکه وقتی روابطمو بیشتر کردم وقتی تنهاییم و قبول کردم انگار همه چیز عوض شد.تازگیا آدمای جدیدی به طرفم جذب میشن.باهام رابطه پیدا میکنن.و من حس میکنم که دوستم دارن.حتا امروز  خونه ی عموی نسبتن بد اخلاقم کلی خوش گذشت.(عکس همیشه) چون خودم خواستم که بهم خوش بگذره .اما بازهم تنهام و این تنهایی و حالا دیگه دوست دارم. .( امیدوارم نظرم عوض نشه)امشب ساعت ۱۰تنها رفتم پارک.بیشک تنها دختری بودم که اونجا تنها بود.به عرضه و توانایی خودم افتخار کردم.بدون نیاز به حضور کسی  حسابی خوش گذروندم. حتا از این که تنها بودم خوشحال بودم.

.تازگیها تصمیم گرفتم خودمو درست کنم.کتابای روانشناسی خوندم.آخ که چه قشنگ روحیه میده به آدم.و سعی کردم اینجا خودمو خالی کنم حتا اگه کسی نفهمه.خیلی کمکم کرد.خیلی خیلی.کلاسای زبان ثبت نام کردم و کلاسای دیگه.کلی توی نواختن سازم پیشرفت کردم .دکوراسیون اتاقمو عوض کردم .چند تا تابلوی نقاشی کشیدم واسه دیوارای اتاقم که خودم از خیره شدن به اونا لذت میبرم.حالا کم کم میخوام تیپموعوض کنم. این همه تغییییر .عالیه نه؟به خودم افتخار میکنم که تونستم خودمو بکشم بیرون از این روزمرگی.خداییش خیلی سخت بود. تازه دارم خودمو باور میکنم.این که هنرمندم.این که دوست داشتنی ام .این که در حد خودم هستم و به لطف خدا هیچ کم ندارم.میدونم که لیاقت خیلی چیزهای برتر و بالاترو دارم.میخوام برم تا اوج تا بالای بالا.اون جایی که از حالا واسم در نظر گرفته شده.من میدونم که رشد میکنم.میدونم که میتونم.

 

بعضی وقتها همه این حرفها یادم میره بهشون ایمان دارم اما فراموششون میکنم.توی یه لحظه .انگار به پوچی میرسم.دارم میخندم که یه دفعه میرم توی لاک خودم دیگه هیچ کس نمیتونه باهام حرف بزنه.خودمم خودمو نمیشناسم.از همه چیز فرار میکنم.به امیدهام میخندم.نمیتونم خودمو کنترل کنم....کلن آدم مزخرفی میشم واسه همینه که مدام میگم کاش نظرم عوض نشه.

خلاصه این که دوست دارم بخندم.دوست دارو شاد باشم .بچرخم.برقصم. این حسیه که الان دارم دوسش دارم و به هیچ کس و هیچ چیز اجازه نمیدم اونو ازم بگیره.

 

 

 

کتابهای رهایی بخش من که توصیه میکنم اگه خودتونو دوست دارید بخونیدشون:

چگونه شخصیت سالمتر بیابیم/ دکتر وین.و.دایر

۴اثر از فلورانس اسکاول شین

راز شاد زیستن/اندرو متیوس

مکتوب/پائولو کوئیلو

چنین گفت زرتشت/نیچه

 

من که عاشق این کتابهام .به امتحانش میارزه...

اشتباه من

زمانی با پسری دوست بودم که فکر میکردم دوسش دارم.من ۴ ماه باهاش دوست بودم اما کم کم فهمیدم اون کسی که من میخوام نیست.اخلاقش طوری یود که تحملش واسم سخت بود .با این که دوسش داشتم ازش خواستم که دوستیمونو قطع کنیم.خب فکر میکردم اینطوری بهتره  به خودش هم گفتم همیشه اگه یه ماجرا در اوج خودش تمام بشه خیلی قشنگتره.اونم قبول کرد.اوایل واسه هردومون سخت بود.اونو نمیدونم اما من که خیلی فراموش کردنش واسم سخت بود.همش انگار منتظرش بودم.تا این که با پیشنهاد اون دوباره دوست شدیم.اما این بار واسه من خیلی سخت تر از قبل بود. این بار اصلن نمیتونستم تحملش کنم.اما هنوز یه احساسی بهش داشتم.اون خیلی خوب بود اما از دنیای من جدا بود.جالب اینجاست که اون اصلن این احساسو نداشت و نداره .طوری که منو بهترین و لایق ترین دختری میدونه که تا حالا توی زندگیش دیده. انقدر به هردومون بد گذشت که۲ ماه بعد از دوستی خودش خواست که تمام بشه منم از خدام بود."البته دوستی ما واقعن دوستی پاکی بود.فکر میکنم از این دوستی ها کمتر دیده میشه جایی"

ما دوستیمونو تمام کردیم و من ازش خواستم که همه چیزو در باره ی من فراموش کنه.نمیخواستم اصلن همو ببینیم.اما اون نتونست.تقریبن هر روز و بعد هر هفته اس ام اس میداد یا زنگ میزد.من واقعن خسته شدم.نمیخواستم بیخود به هم وابسته باشیم.واسه همین یه بار خیلی بد باهاش صحبت کردم و از اون به بعد به هیچ عنوان جوابشو ندادم.اما اون از رو نرفت بازم اس ام اس میداد و چون جواب نمیگرفت سراغمو از دوستهام میگرفت.تا این که جریان انتقالی دانشگاه من پیش اومد.اون پارتی داشت.میتونست کارمو درست کنه اما من ازش نخواستم.مرتب اینو بهونه میکردو سراغ منو میگرفت.همینطوری ۵ ماه گذشت تا دیروز که باز سراغ منو از دوستم گرفت.دوستم هم بهش گفت که من دنبال کار دانشگاهمو انگاری جور نمیشه.اونم گفته بود که من دوست دارم این کارو انجام بدمو اصلن انتظاری ندارم.خوب منم ازش خواستم.اونم صحبت کرد اما حالا ۱ لحظه هم منو راحت نمیذازه . بهم پیشنهاد دوستی داده.اما من رد کردم.گفت پس همو ببینیم اما نمیخوام.چون الان دیگه واقعن احساسی بهش ندارم. من بهش گفتم که از در خواستم پشیمون شدم.اما الان واسه این که فکر نکنه چون کار داشتم جوابشو دادم مجبورم ببینمش.من واقعن نمیدونم چه کنم که از فکر من بیاد بیرون؟دارم از دستش دیوونه میشم...