هیچ کس تنهاییم را حس نکرد...

حرفهای دلم میگویم تا سخنی از دل بشنوم

هیچ کس تنهاییم را حس نکرد...

حرفهای دلم میگویم تا سخنی از دل بشنوم

امروز من...

سلام

راستش امشب قراره که با یه گروه کوه نوردی برم آبشار سمیرم.عاشق طبیعتم . به هر دری که زدم تا شاید یه نفر یه دوست پیدا کنم که با من بیاد و با هم باشیم نشد.هیچ دوستی ندارم.یعنی دارم ولی هر بار که بهشون نیاز دارم نیستن.دیروز با بهترین دوستم وقتی صحبت کردم فهمیدم که واسه همیشه از دستش دادم.حاضر نیست با من باشه در حالی که من بهترین اوقاتم و صرف حل کردن مسایل اون کردم.از جونم واسش

مایه گذاشتم.اما حالا که بهش نیاز دارم واقعن ترکم کرده.آخه الان پسری هست که همه وقتش با اونه ارزش منو الان با اون میسنجه.دوستی چند سالمونو به یه رابطه 2 ماهه میفروشه.میدونم  چرا.چون الان دیگه خلا احساسی نداره پس به من نیازی نداره.اما یعنی ارزش من در همین حده؟

سعی کردم فراموش کنم شاید ارزش نداره اما سخته.آخه خیلی تنهام.خیلی...

و حالا تا 2 ساعت دیگه به تنهایی میرم سفر.با 120 نفر دیگه که همه با هم آشنان.دوستن.من تنها میرم.نمیدونم چرا شاید میخوام کم نیارم .کاش بتونم دوستی پیدا کنم که بخواد با من باشه.

کاش بشه تنها نباشم.من از تنهایی متنفرم.

راستی چطوری میشه یه دوست پیدا کرد؟ آخه من با هیچ کس رابطه ندارم.

امروز با مامانم درگیر بودم.تنهایی خودم و از چشم مامان و بابا میبینم.خواهرم میگه باید خودتو عوض کنی.اما چطوری؟شما میدونین؟

اول خط

سلام.

من افسانه ام. میتونم بگم خسته و تنهامو به هر دری میزنم از تنهایی در نمیام.راستش این آخرین تلاشمه.مینویسم واسه شما اما نه واسه خودم شاید.هرچند قبلن ام اینکارو  کردمو نتیجه نداده اما انسان به امید زنده است.تنهام نذارین فقط همین.چیز زیادیه؟

آدمای دورو برم از حرفهام خسته میشن...گوش نمیدن.نمیشه باهاشون حرف زد.انگاری درگیرن با خودشون.اما من باید حرف بزنم.باید از باختن هام بگم یا از بردنهام.انقدر که حرف نزدم و سرکوب شدم دارم ذره ذره تو خودم میمیرم.اما نمیخوام که بمیرم.

حالا اومدم بگم اجازه هست من اینجا فریاد بکشم؟

اجاره هست جیغ بزنم از ته دل بخندم یا با صدای بلند گریه کنم؟ا

جازه هست؟؟؟