هیچ کس تنهاییم را حس نکرد...

حرفهای دلم میگویم تا سخنی از دل بشنوم

هیچ کس تنهاییم را حس نکرد...

حرفهای دلم میگویم تا سخنی از دل بشنوم

تجربه من

‌«ما کسایی که به فکرمون هستن رو به گریه می اندازیم. ما گریه می کنیم برای کسایی که به فکرمون نیستن. و ما به فکر کسایی هستیم که هیچوقت برامون گریه نمی کنن .»

 

 

۱.

این جمله رو دوباره مینویسم .چون تازه الان معنی حقیقیشو درک کردم.با تمام وجودم.باورم نمیشه.اصلن باورم نمیشه.گاهی وقتا با خودم میگم یعنی این اتفاقها داره واسه من می افته؟یعنی این منم؟

دوشنبه این هفته اتفاقی افتاد که دیدمو به کلی عوض کرد.

توی دانشکده ما پسری بود که با هکه دخترها دوست بود و به نظر نمی اومد که بتونه هرگز به دختری احساسی داشته باشه.منم به عنوان یه دوست خیلی ساده باهاش صحبت میکردم.

یه هفته ای بود که هر صبح می اومد و از خوابهایی که از من دیده بود میگفت و من میخندیدم بهش و میگفتم کابوس میبینه.انقدر توی فکرش نبودم که حتا حدس هم نزدم شاید منظوری داره از حرفهاش.

دوشنبه بود که یه خواب دیگه واسم تعریف کرد و من اصرار کردم که باید ریشه خوابتو بدونی .گفت بر میگرده به ترم ۱.نمیخواست حرفی بزنه. میگفت گفتن این حرفها واسه هردومون گرون تمام میشه.اما من اصرار کردم.میخواستم بدونم ترم ۱ چی شده.اصرار کردم تا اون گفت .اما میفهمیدم که با گفتن هر کلمه داره آب میشه.میگفت و میگفت و من توی بحت بودم.از ترم ۱ دوستم داشته و ۱ سال من با این که باهاش نزدیک بودم نفهمیدم.همه کارهامو دیده.از حال و هوام خبر داشت.خیلی چیزها میدونست.انگار لحظه به لحظه این ۱ سال حواسش به من بوده . میگفت و من حرفی واسه گفتن نداشتم.تمام جمله هامو کلمه به کلمه یادش بود و بدتر این که اونا رو به منظور گرفته بود.به این منظور که منم اونو دوسش دارم.در حالی که من حتا ۱ ثانیه هم بهش فکر نکرده بودم.همه حرفاشو زدو ساکت شد.حالا من مونده بودم با توضیحایی که میدونستم بشنوه واسش سنگینه.اما گفتم واسش .همه حرفهامو توجیح کردم و گفتم که اون فقط اینطور فکر کرده.خیلی سخت بود شنیدن این جمله ش که گفت:تو آب صافو پاک و ریختی روی دستم دیگه چی بگم؟

نمیدونم  شاید کار بدی کردم ولی فکر میکنم ان مسئله بیفرجام هرچه زودتر واسش تمام بشه بهتره.

خیلی دلم واسش سوخت وقتی خودمو گذاشتم به جای اون.وقتی همه آرزوهات بر اساس یه سوء تفاهم باشه...

خیلی چیزها فهمیدم .ان که حتمن واسه کسی دیده میشم حتا اگه خودم نفهمم.حتا اگه فکر کنم تنها ترنم.

فهمیدم دونه به دونه کارهام ممکنه از زیر نظر خیلیها رد بشه.پس باید حواسمو جمع کنم.فهمیدم من هم میتونم واسه کسی معشوق باشم.من هم میتونم واسه کسی دوست داشتنی باشم...

و خیلی چیزهای دیگه.تجربه خوبی بود.خیلی خوب.

۲.

به اون پسری که شماره داد زنگ نزدم.اینطور دوستیها رو دوست ندارم.یه نفس راحت کشیدم.

۳.

مسافر من بهتر شده.بهم میگین از فکرش بیام بیرون .میدونید که سخته؟یه چیزی بگم واستون.اون پسری بود که جواب سلام هم نمیداد من کاری کردم که حالا خودش میاد باهام حرف میزنه.میدوم که میتونم از این پیشتر هم برم.میدونم اون به دردم نمیخوره واسه همین اسمش مسافره.اما میخوام کشفش کنم.میخوام به غرورش غلبه کنم.میخوام توانایی یه دخترو بسنجم.مخوام بدونم تا کجا مقاومت میکنه.دوستش دارم اما بهش دل نمیبندم.فقط سعی میکنم به دستش بیارم.

 

این هفته پویا حسابی اعصابمو خرد کرد با همه حرف میزد الامن.احساس میکردم میخواد حسادتمو تحریک کنه.کاملن احساس میکردم.چیزی که عوض داره گله نداره.من هم همین کارارو کردم دیگه.اما پویا موفق شد حسابی.دیگه کم آورده بودم.اصلن محل نمیداد.تصمیم گرفتم بیخیالش بشم.من نباید سریع تر از اون پیش برم که.حالا که اون میکشه کنار من تمامش میکنم.پس شدم همون چیزی که ۳ هفته پیش بودم عاذی عاذی.و اون دوباره اومد باهام حرف زد.دوباره کلی حرف زدیم.فهمیدم که با دختر های دیگه خیلی حساب شوخی داره.اما فقط شوخی.در حالی که با من از احساسش میگه و حرفهای جدیتری میزنه.میدونم فرق میکنه اما برخوردم هنوز عادیه.هنوز زوده واسه تصمیم گیری.

چیزی که در مورد پویا افتاده توی ذهنم اینه که شاید این هم یه سوءتفاهم از طرف من باشه.مثل اتفاقی که واسه اون پسر در مورد خودم افتاد.

یادم نمیره لحظاتی که من از دست مسافر یا پویا اعصابم خرد بود و اون پسر نگران ناراحتیای من علت بهم ریختگیمو ازم میپرسید.

خدایا کاش آدما از دل هم خبر داشتن نه از نگاه هم

۴.

نگران اینم که از  حرفهام اینطور برداشت کنید که تموم فکر و ذکرم پسرها و روابطشونه.نه به خدا اینطور نیست.تو زندگیم مسائل مهم تری هم  هست اما اونا رو به همه میشه گفت.این حرفهاست که واسش همزبون ندارم مجبورم اینجا بگم.زندگیم تک بعدی نشده.مطمئن باشید.

 

کمکم کنید

۱.

سلام.واسه این همه تاخیر معذرت.و ممنون که مرتب سر میزدین بهم و منتظرم بودین.وای کلی خبر دارم.اولیش این که :

من بلاخره موفق شدم به کنسرت استاد شجریان برم.وای عالی بود .هیچ وقت لذتی که اون شب داشت رو فراموش نمیکنم.راستی که عجب استادیه.و همایون شجریان که به نظر من داره با پدرش برابری میکنه.حرف نداشت.وقتی مرغ سحر و خوند حال و هوای خاصی به همه حاکم بود.نمیشه توصیف کرد فقط میشه گفت بینظیر بود.

 

دومیش این که:

من یه سفر ۴ روزه به گرگان داشتم.البته به جنگلهای گرگان.با همون گروه کوهنوردی رفته بودم.فوق العاده خوش گذشت.قبل از این که به جنگل بریم هوا تاریک شد.۲ ساعتی توی تاریکی جنگل راه رفتیم.به یه دشت رسیدیمو چادر زدیم.نمیدونستیم کجاییم.هوا که روشن شد و از چادرها زدیم بیرون تازه فهمیدیم توی چه بهشتی هستیم.وای راستی که جاتون خالی بود. آخر سفر هم یه سری به بندر ترکمن زدیم.جالب بود.از بهترین سفر هام بود.دوستهای خیلی خوبی هم پیدا کردم.این خودش نعمته.

 

سومیش اینکه:

توی هفته ای که گذشت مطالبات ما بود.یعنی چند نفر از مسئولین اومدنو ما مشکلاتمونو واسشون گفتیم.نزدیک به ۴ ساعت طول کشید.اما یعنی فایده ای داره؟توی دانشکده ما یه حاج آقایی بود که به اسم نهاد هر کاری که دوست داشت انجام میدادو تا میتونست دخالت میکرد.روز مطالبات حسابی کوبوندیمش.نمیدونم قراره بهتر بشه یا بدتر.اما حتمن یه اتفاقی می افته.

چهارمیش اینکه:

دوشنبه این هفته روز دختر بود.کسی که به روی خودش نیاورد جشن بگیره.ما هم خودمون توی دانشکده جشن گرفتیم.بادبادک ساختیمو هواکردیم.خیلی کیف داشت.حتا پسرها هم شرکت کردن.من هم به مناسبت این روز بزرگ توی دانشکده دیوان زدم.

 

۲.

مسافر من این هفته از همیشه بدتر بود.کاملن بی تفاوت.خوب من هم البته مثل قبل نبودم آخه یه دوستهام بهم گفت تو به اندازه ی کافی جلو رفتی دیگه بقیش با اونه.گفت از این بیشتر خودتو خراب نکن.بگذار اون بیاد جلو . این در حالیه که من فکر میکنم اصلن واسش مهم نیست .من از این همه منتظر موندن خسته شدم.همش دارم رعایت میکنم که جلوی اون با پسری حرف نزنم که ناراحت بشه اما اون چی؟اون اصلن واسش مهمه؟اصلن میفهمه؟دیگه به چه زبونی باید بهش بفهمونم؟ میشه کمکم کنین؟

 

روز یکشنبه توی دانشکده نشسته بودم با بچه ها حرف میزدم که پویا اومد.یکم ایستاد کنارمون دوباره رفت دوباره اومد خلاصه آخر سر به من گفت چه خبر ؟ اومدم جواب بدم که گفت پاشو بریم اون طرف .منم پاشدمو رفتیم یه جای دنج دانشکده.کلی قدم زدیمو حرف زدیم.اون از خودش گفت دونه دونه کارایی که انجام داده بودو گفت که شاید اصلن به من ربطی نداشت.بعد من از گرگان گفتم واسش تا اینکه حرف رسید به خودمون حرفهای قشنگی میزد.من کاملن احساس میکنم سعی داره به من نزدیک بشه .اما هنوز نمیدونم که این حالتش واسه همست یا فقط من.از کسی هم که  نمیتونم بپرسم.گاهی من به طرف اون میرم گاهی اون میاد به طرفم.هر جور حساب کنی ان رابطه خیلی بهتر از رابطه ایه که من با مسافرم دارم. این روزها پویا توی دانشکده که راه میره حتمن یه عکس العملی نسبت به من نشون میده یا اگه ببینه حالم خوب نیست حتمن علتشو میپرسه.جالبه واسم.

یکی از پسرهای دانشکده که به نظر م پسر با جنبه ایه چند وقتیه که داره مرتب خواب منو میبینه.اونم از نوع رمانتیک.توی حکمت این یکی دیگه جدا موندم.وقتی تعریف میکنه واسم فقط بهش میخندم تا حتا ۱ درصد هم نخواد به تعبیرشون فکر کنه.خدایی حوصله ی این یکیو ندارم.

توی سفر گرگانم یه پسری باهام همسفر بود .من متوجه توجهی که به من داشت میشدم اما اهمیت نمدادم.اما اون روز آخر به من شماره داد.من بهش گفتم که اخلاق سختی دارم و یه جورایی باهاش اتمام حجت کردم.اما اون میگه که تو این ۴ روز کمابیش با اخلاق من آشنا شده و پای همه چیز ایستاده.من بهش ۱ بار زنگ زدم اما اصلن قول دوستی بهش ندادم.نمیدونم با وجود کسایی مثل مسافر و پویا نمیتونم خودمو به دوستی با اون راضی کنم.از طرفی هم فکر میکنم  اگه الان ردش کنم شاید بعدن دوباره تو زندگیم بمونمو یه تیتر بزرگ بنویسم که منم دوست پسر میخوام.چرا زندگی انطوریه؟یه روز همه چیز با همه . یه روز خالی مطلق.میشه کمکم کنید؟

 

زندگی سخته

‌«ما کسایی که به فکرمون هستن رو به گریه می اندازیم. ما گریه می کنیم برای کسایی که به فکرمون نیستن. و ما به فکر کسایی هستیم که هیچوقت برامون گریه نمی کنن .»

 

۱.

نمیدونم از کجا شروع کنم .نمیدونم چی بگم؟یه اتفاق عجیب افتاده.حتا به ذهنمم خطور نمیکرد.نمیدونم چیزی که احساس کردم درسته ی نه.واستون میگم تا شما قضاوت کنید.

« یه پسری توی دانشکده ما هست به نام پویا.ترم پنجه.پویابه جنبه داشتن و این که با همه دخترها حرف میزنه وکسی هم واسش با بقیه فرقی نمیکنه معروفه.ما همه باهاش راحتو صمیمی هستیم.خیلی خوب همه دخترها.

پویا زبانش خیلی قویه و واسه همین ترم پیش توی دانشکده کلاس زبان داشت.اما این ترم چون نمیرسید دیگه کلاس نگرفت.اما من باهاش صحبت کردمو قبول کرد که با من تنها زبان کار کنه.

یه هفته ای که پیشش کلاس رفتم احساس کردم خیلی باهام مهربونه اما گذاشتم به حساب اخلاقش و این که با همه همینطوره .اما من برخوردشو از نزدیک با بقیه دختر ها ندیدم نمیدونم همونطوریه یا نه.

یه روز یه دفعه وسط درسش ازم پرسید که متولد چندی؟منم جوابشو دادم.از سوال یه دفعه ایش جا خوردم اما مهم نبود واسم. همون روز بعد از کلاس اومد پیشمو حرف و یه جوری کشید به ازدواج و بهم گفت:تو باید شیرینی بدی آخه متا هل ها همشون شیرینی میدن.منم کلی تعجب کردم.بهش گفتم همش ۲۰ سالمه و مجردمو این حرفا... این صحبتمون به شوخی طی شدو منم واسم مهم نبود.اما عصرش از کلاسم زدم بیرون.همه سر کلاسا بودن محوطه  خلوت بود دیدم تنهاست رفتم پیشش .یه دفعه گفت :میدونی من فکر کردم تو ازدواج کردی؟من گفتم یعنی اینقدر چهره ام بزرگ میزنه؟گفت نمیدونم چرا این فکرو کردم .بعد بدون فاصله گفت چقدر تو کوچولویی.بهش گفتم حرفات تناقض داره.من کوچیکم یا بزرگ؟جواب داد تناقض داشتن هم خوبه.بعد با یه جور تردید که از صداش مشخص بود گفت زن دایی من میشی؟یه دایی دارم خیلی خوبه.گفتم قربونت لطف نکن به من.خندید و گفت با خنده شوخی کردم.اما صداش میلرزید.مثه همیشه نبود من اینو کاملن احساس کردم.اما چیزی به رونیاوردم. حرفامون شروع شدوکلی حرف زدیم.از خونوادم از پدرم.از همه چیز پرسیدو همه چیزو واسم از خودش گفت.گفت که دوست داره یه خواهر داشته باشه.و نداره.

همون موقع خواهرم بهم زنگ زدو من شروع کردم به حرف زدن با خواهرم.تمام مدت کنارم نشسته بود.وقتی تلفن و قطع کردم اومدم باهاش حرف بزنم.دیدم بدجوری توی خودشه.سرش پایین بود.هیچی نمیگفت.نتونستم تحمل کنم .بهش گفتم چته؟ نگام کرد به زور خندیدو گفت هیچی .دلم لرزید.نمیدونم چرا.از نگاهش یا از سکوتش.دوباره گفتم خوب چته؟چی شد؟گفت دارم فکر میکنم.من دیگه چیزی نگفتم.دلشوره بدی گرفتم.آخه من هیچ وقت نمیتونم ناراحتی یه پسرو اینطوری ببینم.جو خیلی سنگینی بود.دلم واسش سوخت.یه دفعه پا شد رفت یه شکلات خریده بود اومد بهم دادو دوباره رفت...دوشنبه بود.تمام شبو بهش فکر کردم به معنی رفتارش اما  نفهمیدم.

 

سه شنبه دیدم حالش بهتره داشت با دوستاش میخندید.اما وقتی منو دید با همون حالت مرموز بهم سلام کرد حرف زدو رفت.خیلی عجیب بود. حتا دوستم هم فهمید که رفتارش فقط با من فرق داره.اون روز کلاس واسم نگذاشت .عصر بیرون بودم که دیدم بازم تنها توی خودشه.رفتم پیشش.حندید همیشه بهم لبخند میزنه.بهش گفتم یه چیزی بپرسم جواب میدی؟گفت آره.گفتم تو چته؟گفت مگه من چیزیمه؟گفتم ببین من دیگه میفهمم که.هم دیروز هم صبح هم حالا باید بگی چی شد یه دفعه؟سرش و انداخت پایین و گفت چیزی نیست حل میشه.گفتم ببین اگه من چیزی گفتم...که یه دفعه گفت نه اصلن از تو نیست نه.من اعصابم خرد شد.همه جای دانشکده میدیدمش.میفهمیدمش.اما نه علتشو میدونستم نه کمکی میتونستم.خیلی اذیت شدم.اونم میفهمید مطمئنم.

چهارشنبه هرچی منتظر شدم در مورد کلاس چیزی به روش نیاورد.عصبی شدم.رفتم پیشش و گفتم بیخیال کلاس بشیم اصلن نمیخواد ادامه بدیم.گفت نه واسه چی؟خوب خودت نیومدی.حالا بیا.با بد اخلاقی رفتم پیشش سر کلاس.گفت چته ؟گفتم هیچی.گفت تا نگی کلاسو شروع نمیکنم.گفتم خودت میدونی .گفت چیو؟گفتم یعنی چه اینقدر بد اخلاق شدی؟چیزی نگفت کتابو باز کردو شروع کرد....کلاس که تموم شد من پا شدم اما اون که همیشه زودتر از من میزد بیرون همونطور نشسته بودو زمینو نگاه مکرد.شک ندارم که فقط پیش روی من اینطوریه.من هم یه کم نگاش کردمو بعد رفتم.قبلن پویا توی دانشکده زیاد به چشمم نمیومد اما حالا همه روز مدیدمش که ناراحته . تنهاست.داغون شدم شب کلی گریه کردم.نمیدونم چشه.نمیدونم چرا اینقدر ناراحتیش واسم سنگینه.چرا باید برای من اینطور باشه؟چرا بقیه دختر ها براشون مهم نیست؟اصلن فهمیدن؟.نمیفهمم چرا اینقدر باید دلم بگیره که گریه کنم.واسه ناراحتی یه کسی که...نمیدونم.توروخدا جوابمو بدین.بگین اون چشه؟من چمه؟چی شده؟چرا اینطوری شده؟جواب بدین ...

۲.

مسافر زندگی من این هفته بد اخلاق بود.خیلی.منم خودم داغون بودم.تحمل نکردم.بهش گفتم شما بداخلاق شدین یا من اینطور احساس میکنم؟فکر کنم جا خورد .گفت نه من اخلاقم همین بوده همیشه چطور؟گفتم فقط احساس کردم فراموش کنین.

نمیدونم شاید نباید میگفتم.اما حالا یا میفهمه که واسم مهمه یا ممکنه اخلاقش بهتر بشه یا...شایدم هیچی نفهمه.اما هرچی که بشه تکلیف منو معلوم میکنه.